۱۳۸۹ خرداد ۲۲, شنبه

می گویند جنبش سبزمان، یکساله شده! یعنی راه درازی در پیش است که باید با صبر و استقامت طی شود

جشن تولد است و من هم دعوت هستم! ولی خیلی غمگینم؛ دلم برای همه ی بچه ها تنگ شده.
ویدئوی امروز ندا، داغ دلم را تازه ی تازه می کند. سال پیش، 2 یا 3 صبح بود که صحنه ی مرگش را برای اولین بار دیدم، مثل دیوانه ای از خانه بیرون زدم؛ می خواستم جلوی ماشین ها را بگیرم و به همه بگویم که چه دیده ام. می خواستم زنگ خانه ها را تک تک بزنم و بگویم که خامنه ای چه جلادی است. داد زدم، حوار زدم، دیوانه شده بودم. بعدا فهمیدم که اسم آن دختر زیبا، اسم آن فرشته، ندا بوده.
حالا یکسال از آن روز می گذرد، ولی دیگر ندا تنها نیست. هر روز تقویم ما، حالا به یک اسم زیبای ایرانی مزین است. یکروز امیررضا میرصیافی، یکروز ندا، یکروز سهراب، یکروز ترانه، یکروز شیرین، یکروز فرزاد کمانگر، یکروز محمد، یکروز شهرام، یکروزُ یکروز یکروز.
وای! می دانی چه شده؟ در این یکسال که فقط نه، در این 30 سال، چه بسیار جوانان معصومی که چون ندا و ترانه پرپر شدند و من از ایشان خبری ندارم! آخ خدایا! تا کجا بتوانم نشانی از همه ی شهیدان ایرانم پیدا کنم! دارم دیوانه می شوم؛ اما نه. من باید بر خود مسلط باشم، من به خود قول داده ام تا نگذارم خون عزیزانم پایمال شود. باید هوشیار باشم، باید خود را برای جنگی دشوار، با اهریمن زمان آماده کنم. من امروز باید بیرون بروم. من هر روز باید به عزم پایین کشیدن خامنه ای جنایتکار از خانه بیرون بروم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر